دلمان میسوزد برای جناب سانتا... هر روز باید بنشیند روی صندلی که این فینگیلیها بیایند عکسشان را بگیرند و بروند. ولی آن لبخندهای کوچک حلاوتی دارد که خستگی آدم را میبرد، مثل یک لیوان چای داغ.
سرده. یه شب سرد برفی. صورتت سرخ شده از تازیانه باد. گونههات سرخه. و دماغت هم. چند قدم میری و برمیگردی و پشت سرتو نگاه میکنی تو این شب تاریک. با خودت میگی :
- کاش یه چندتا ردپای دیگه هم اینجا بود... کنار ردپای من...
Saturday, December 15, 2007
برف میبارد برف میبارد به روی خار و خاراسنگ كوهها خاموش درهها دلتنگ
در كنار شعله آتش قصه میگويد براي بچههای خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زيباست