Tuesday, April 22, 2008


شیشلیک برای سربازان گرسنه،

برنج برای شش نفر،

پول آب را می­دهیم، پول دوغ جدا،

گوجه ­های به سیخ مجازات کشیده شده،

ته ­چین و سیر ترشی،

ماست موسیر و زیتون پرورده،

و دیگر هیچ...

Sunday, March 16, 2008

Wednesday, February 27, 2008

Friday, February 8, 2008


فردا تولد آبجی ثمین جانمان است... ایول...

Tuesday, January 22, 2008

Thursday, January 10, 2008

Birthday


و ما بیست و هفت ساله شدیم....

Saturday, December 29, 2007

Santa


دلمان می‌سوزد برای جناب سانتا... هر روز باید بنشیند روی صندلی که این فینگیلی‌ها بیایند عکسشان را بگیرند و بروند. ولی آن لبخندهای کوچک حلاوتی دارد که خستگی آدم را می‌برد، مثل یک لیوان چای داغ.

Friday, December 28, 2007

Tuesday, December 18, 2007


سرده. یه شب سرد برفی. صورتت سرخ شده از تازیانه باد. گونه‌هات سرخه. و دماغت هم. چند قدم میری و برمیگردی و پشت سرتو نگاه میکنی تو این شب تاریک. با خودت میگی :

- کاش یه چندتا ردپای دیگه هم اینجا بود... کنار ردپای من...


Saturday, December 15, 2007


برف می‌بارد
برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره‌ها دلتنگ

در كنار شعله آتش
قصه می‌گويد براي بچه‌های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زيباست